محمد حسین بهرامیان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چند غزل از سالهای دور و نزدیک

 

 

 

 

 

 

 

دوره گرد

 

آتش ادای رقص مرا در می آورد

ميرقصد ودوباره ادا در می آورد

کبريت می زند شب پاييزی مرا

از خش خش نسيم صدا در می آورد

گاهی مرا به شوق به شادی به هر چه سيب

گاهی به ياد خنده ی مادر می آورد

اين تيک تاک سرد که آواز گام اوست

 ما را زبهت ثانيه ها در می آورد

فردا همين قبيله پر های وهوی اشک

 پيش تو چشمهای مرا در می آورد

هر شب کسی دو دست نه دو خواهش عجيب

 از آستين خيس دعا در می آورد

يک لحظه بعد باز همين اشتهای پير

سر از ميان شانه ی ما در می آورد

اين دوره گرد پير که مرگ است نام او

هرجا که شد دلی زعزا در می آورد

يک لقمه نان سير گدا هر کجا که شد

از سفره های نان ونوا در می آورد

مثل سکانس آخر يک ماجرا شبی

سر از پلاک خانه ما در می آورد

 

 

سیب ها

 

 

سیب ها گناه آدمند ،تو گناه من 

 

سرخ گونه های توست بهترین گواه من

 

گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :

 

مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من

 

من حساب سال وماه را.....نه گم نکرده ام

 

وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!

 

من اسیر خویشم این گناه بودن من است

 

ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من

 

نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل

 

چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من

 

من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو

 

تو نگفته ای شبیه اولین گناه من

 

پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت

 

جامه ای است رنگ شعر های راه راه من

 

شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو

 

می پرند بال های خسته گرد آه من

 

کاشکی بیاید او که رنگ خنده های توست

 

تا که وا شود سپیده در شب سیاه من

 

سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر

 

سرخ گونه های توست نازنین، گواه من

 

 

گل داوودي 

 

 

باید که کسی دشمن جانت شده باشد

تا حسرت او ورد زبانت شده باشد

 

می ترسم از آن روز که داوودی این باغ

قربان مزامیر دهانت شده باشد

 

کولی چه کنم آینه را روزی اگر دل

آواره ی ابروی کمانت شده باشد

 

دلتنگ کدامین شب شومند شهیدان

شاید به گل سرخ اهانت شده باشد

 

آن شب که تو پر می زنی و از تب پرواز

یک زخم همه نام و نشانت شده باشد

 

می فهمم از این هلهله ی دور که باید

در خانه کسی  دل نگرانت شده باشد

 

حیرانم از آن ماهی سیراب که هر روز

لب تشنه یک لقمه نانت شده باشد

 

از سفره بی روزی ساحل نکشد پا

دریا که نمک گیر لبانت شده باشد

 

 

 

سوگیانه ی بم

 

به همدردی دوست داغدیده ام محمد علی جوشایی

وهمه ی بازماندگان بم

 

زیرهجوم اینهمه آوار درد و غم

امشب دلم هوای تو کرده است بد رقم

 

می دانم سکوت دلم غافلی ولی

 با هر درنگ سوی در خانه می دوم

 

اینجا میان آهن و سیمان و دود و سنگ

دنبال چشمهای زمین خورده ی توام

 

دیشب هوای شرجی گلشهر زد سرم

رفتم کنار ساحل آرام و بعد هم

 

یک چای داغ جای شما سبز بد نبود

زیر و بم صدای بنان  لی لی بلم

 

یک ناکهان سرخ مرا تا کویر برد

تش باد  طبل حادثه را کوفت دم به دم

 

نالید مادری و زمین لرزه اش گرفت:

بم بم ببم ببم ب ب بم بم ببم ببم

 

من اعتراف می کنم عاشق نبوده ام

اینسان غریب کی ز غمت مویه کرده ام

 

از گرمگاه مدرسه باری نیامدم

مثل همین جماعت بی درد محترم

 

تا در پتوی بی سر و ته خاکتان کنم

تا مرگ را دو دمدمه تلقین تان دهم

 

آدم نه یک سگم به تب گرم آشتی

از مرزهای آبی باران گذشته ام

 

تا در زمین مرده تو را جستجو کنم

تا از زمین مرده تنت را نفس کشم

 

من اعتراف می کنم عاشق نبوده ام

اینسان غریب کی زغمت زوزه کرده ام

***

من پاره پاره می نهم این زخم در دلم

من تکه تکه می نهم این خانه روی هم

 

می سازمت دوباره اگر باورم کنی

می سازیم دوباره اگر باورت کنم

 

 

اجاق سرد

 

ازآتشم خاکستری بر جا نمانده است

بر خاک من خاکستری حتی نمانده است

 

من هفت صحرای جنون را بو کشیدم

حتی غبار دامن لیلا نمانده است

 

پاتابه ی زر دوز دختر بندری ها

در خواب خیس جاشوی دریا نمانده است

 

چیزی از آواز غریب موج و مرجان

در ونگ ونگ گوش ماهی ها نمانده است

 

من دخترم را دست باران داده بودم

گردی از آن توفان باران زا نمانده است

 

می گردم و از هرچه باران ،هرچه دریا

یک رو سری آبی از او در خانه مانده است :

 

لا لا گلم لا لا پرنده  ی مهربونم

هی می کشه آتیش به بنج لونمون دست

 

او شو که رفتی غم چه تیفونی بپا کرد

شستیم از او شو هر دومون از جونمون دست

 

ای شو بلا ،ای شو سیا ،ای شو شلاله

ای شو وخی ور داره ای رو شونمون دست،

 

کل می کشن پرمونکا رو حوض قالی

دس می کشن رو خاک سرد خونمون دست

 

****

پروانه نام دفتر شعر خودم بود

تنها دو برگ از دفتر پروانه مانده است

 

تنها دو دل بر تک درختی سرد و خامش

از خواب شیرین دو تا دیوانه مانده است

 

از کوچ ایل من اجاقی سرد می ماند

از اتشم خاکستری اما نمانده است

 

می گردم و از هر چه او یک تکه باران

تنها همین ،تنها همین در خانه مانده است

 

 

   نظرات شما 

 

HOME    9    10    11    12    13    14    15    16    NEXT